«درخت آسوریگ» نام کتابی است نوشته به زبان پارتی و خط پهلوی کتابی و از معدود متنهای غیردینی است که از زبان پارتی (آمیخته به پارسی میانه) برجای ماندهاست. در این داستان شاهد گفتمان درخت آسوری (درخت آسورستانی، درخت خرما) و بز هستیم که در فرجام به برتری بز میانجامد. شاید بتوان بز را نماینده دین زرتشت و درخت آسوریک را نماینده دین چندگونهپرستی آسور دانست. درخور نگرش است که در آیین دینی آسوریان درختی خشک به کار میرفته که آن را با زر و زیور ساختگی میآراستند. بیپروا و خشن بودن بز را نیز در گفتگو میتوان دلیل بر برتری اجتماعی مزداپرستان دانست. آسورستان یکی از استانهای ایران بود که اکنون عراق مرکزی را تشکیل میدهد. نظریه دیگری هم هست که در آن، نخل را نماد دوره کشاورزی و بز را نماد دوره شهرنشینی دانستهاند. چه بسا درخت خرما، سمبل یکجانشینی و بز نشان تحرک و دوندگی است. در متن داستان هم بز به درخت میگوید: «تو همچون میخی بر زمین کوبیده شدهای و توان رفتن نداری». از سوی دیگر، در میان یافتههای کوچک و بزرگ باستانشناسان در شهر سوخته، سفالینهای هست که در آن بزی در پنج حرکت به سمت درختی میجهد و برگهای آن را میخورد. گفته میشود این سفالینه که هماکنون بهعنوان نخستین پویانمایی جهان در دنیا مطرح شده است، در حقیقت پویانمایی داستان منظوم کهن درخت آسوریک و بز است. کتاب کوچک درخت آسوریک به گونه شعر و درپیوسته (منظوم) بوده است با مصراعهای ششهجایی و یازدههجایی. برخی پژوهشگران آن را از آثار ادبی و درپیوسته روزگار اشکانی دانستهاند. بخشهایی از آن که باقی مانده اوزان شعرگون خود را نگاه داشته است.
قافیهها با «الف و نون» و برخی با «نون و دال» بوده است. اما خلاصهی داستان چنین است: در سرزمین سورستان درختی بلند رُسته بود که بنش خشک بود. برگهایی سبز داشت و میوههایی شیرین میآورد. روزی آن درخت بلند با بز نبرد کرد که: من بر پایه داشتههای بسیاری که دارم از تو برترم، از جمله آن هنگامی که میوه نوبر میآورم، شاه از میوههای من میخورد؛ از چوب من کشتی میسازند، از برگهایم جاروب میسازند، از من طناب میسازند تا تو را ببندند، سایهام در تابستان سایبان شهریاران است، آشیان پرندگان هستم و اگر مردم مرا نیازارند، تا روز رستاخیز جاوید و سبز برجا میمانم. بز در پاسخ گفت: هرچند مرا مایه ننگ است که به سخنان بیهودهات پاسخ دهم، اما ناگزیر از سخن گفتنم. برگهای تو در درازی به موهای دیوان پلیدی میماند که در آغاز دوران جمشید بنده مردمان بودند. من آنم که بهتر از هرکسی میتوانم دین مزدیسنان را بستایم، زیرا در پرستش خدایان از شیر من بهره میگیرند. کمربندی را که مروارید در آن مینشانند از من میسازند و نیز از پوستم مَشک میسازند. سفرههای سور را با گوشت من میآرایند. پیشبند شهریاران را از من میسازند. پیماننامهها را بر پوست من مینویسند. زه کمان را از من میسازند. برک (گونهای پارچه پشمین) و دوال را از من میسازند. من میتوانم کوه به کوه در کشورهای بزرگ سفر کنم و مردمانی از نژادهای دیگر را ببینم. از شیر من پنیر و افروشه (حلوا) و ماست میسازند و دوغم را کشک میکنند. حتی بهای من در بازار بیش از بهای خرمای توست. هرچند سخنانم در نزد تو مانند مرواریدی است که در پیش خوک و گراز انداخته باشند، اما بدان که من در کوهستانهای خوشبو چرا میکنم و از گیاهان تازه میخورم و از چشمههای پاک مینوشم، در حالی که تو همچون میخی بر زمین کوبیده شدهای و توان رفتن نداری. بدین ترتیب بز پیروز و سربلند از آنجا رفت و درخت خرما سرافکنده برجای ماند.