چرا مبانی نظری بومی تاریخ هنر ایران نداریم؟
تجربة مرور مقالات پژوهش هنر در مجلات علمی ما را با چالشی فراگیر مواجه می سازد که نشان از آسیبی جدی در تولید و توسعة دانش این حوزه دارد. انتخاب مبانی نظری مبتنی بر رویکردهای فلسفی غیر بومی به ویژه با مبادی غربی درخصوص آنها که موضوعات بومی را مورد بررسی قرار می دهند، اگرچه به ظاهر از پشتوانة نظری موضوع مورد پژوهش حکایت می کند و شمایلی پژوهشی و آکادمیک به تحقیق می دهد، اما بزرگترین ضربه را به تاریخ هنر وارد می سازد؛ به طوری که شاهد هستیم با خیل عظیم مقالات پژوهشی در این حوزه هنوز مطالعه ای جدی در خوانش هنر ایران براساس ویژگی های بومی و زمینه ای صورت نگرفته است.
به طور کلی شاید بتوان دو رویکرد عمده را در حوزة پژوهش های علمی برشمرد: یکی تجربة نظریه و آزمودن پدیده در آن و دیگری مشاهدة یک پدیده به منظور دستیابی به نظریه. در میان مقالات نامبرده رویکرد غالب، در حالت ایده آل تجربة یک نظریه است تا نظریه پردازی به دنبال مشاهدة پدیده ها؛ رویکردی که خلأ آن به شدت در تحقیقات محسوس است. آشکار است نظریه ها اکثرا به حوزه های دانشی غیر هنر همچون فلسفه و جامعه شناسی مرتبط می شوند که مباحث متعددی در آنها تئوریزه شده و پیچیدگی های فراوانی دارند. نظریه پردازان این حوزه ها چنانچه قصد مطالعات بین رشته ای داشته باشند صرفا از هنر و آثار هنری به عنوان مثال و مصداق نظریة مورد نظر بهره می گیرند.
حال بکارگیری ادبیات و زبان ناآشنای مباحث نامبرده در تحقیقات هنری که خود منجر به پیچیدگی مباحث و مغلق گویی ها می شود و گاه مشاهده شده که ارتباطی ناچسب با موضوع مورد بررسی دارد، متاسفانه در محافل علمی و دانشگاهی ضمن تبدیل به یک عرف آکادمیک، حجتی برای اعتبار پژوهشی یک مطالعه اعلام می شود. این درحالی است که صاحبنظران، اساتید و دانشجویان حوزه های فلسفه و جامعه شناسی سال ها با این مطالب عجین بوده و آنها را تجربه کرده اند، اما پژوهشگران حوزة هنر که در طول تحصیل اگر هم به این مباحث پرداخته باشند در حد واحدهای درسی محدود بوده است.
لذا یا از سر علاقه تا حدودی با این مباحث آشنا شده اند یا به واسطة یک تحقیق با مطالعاتی پراکنده به کولاژی از اطلاعات دست یافته اند. حال چگونه ممکن است در مدت کوتاه نوشتن پایان نامه و رساله بتوان به تسلطی همه جانبه نسبت به نظریة انتخابی دست یافت تا موضوع مورد بررسی را براساس آن مورد آزمون قرار داد.
بنابراین در این تحقیقات ضمن آنکه رویکرد اخذ شده براساس زمینه ای دیگر شکل گرفته به نظرمی رسد نه تنها به شکل گیری مبانی نظری بومی هنر ایران کمک نخواهد کرد که خود مهر تاییدی بر رویکردهای فلسفی غیر بومی است که گاه از تاریخ مصرف شان در زمینه خود نیز گذشته است و در بهترین حالت مقالات به عنوان نمونه موردی در اثبات آن رویکرد محسوب می شوند. علاوه بر این با توجه به اینکه فهم اکثر آنها به واسطة ترجمة متون تخصصی صورت گرفته شاید بتوان گفت اغلب برداشتی سطحی و نادقیق از مبانی مورد بررسی ارایه می شود.
لذا ضروری می نماید محافل دانشگاهی به جای اصرار بر انجام و تصویب تحقیقات هنری بر پایه مبانی نظری غیر بومی و بیگانه بر آموزش، چگونه نگریستن و خوانش تحلیلی موضوعات بومی براساس مشاهده و تدقیق در آنها تاکید بورزند تا بتوان گامی جدی در تولید و توسعه مبانی نظری بومی در خصوص تاریخ هنر ایران برداشت.