فقدان هر گونه آموزش در هنر (تعليم «هنرهاي پلاستيك» نميتواند جايگزين اين آموزش بشود)، كمبود كتابهاي مفيد و خوب در اين زمينه جهتگيري اساساً ادبي و انتزاعي فرهنگ ما حاكي از اين است كه فرانسويان كمي وجود دارند كه از معماری سر در ميآورند و ميتوانند نكات جالب توجهی را در آنها بيايند. بنابراين شايسته است كه با پيشنهاددادن يک «شيوۀ مطالعاتي» به دستاندركاران كه به آنها امكان ميدهد كه بهتر مشكلات و منافع اين هنر را درك كنند، كمک كنيم.
محدودههای يك عمارت فراتر از يك تابلو يا يك شیء هنري است زيرا بسيار پيچيدهتر بوده و ادراک آن مستلزم كار تحليلي است.
در وهلۀ نخست، ما هرگز به يک ساختمان در كليت آن نگاه نميكنيم. زيرا در اينصورت چيزي جز نماهاي جزئي و متوالي خارجي يا داخلي بنا را نخواهيم ديد. بهطوري كه بعد مجبور خواهيم شد براي درک مجموع نماهای معماری آنچه را كه ميبينيم با آنچه كه نمیبينيم مرتبط سازيم. در اين امر هدف، چشمنوازبودن ساختمان كافي نيست، بايد الزاماً با نگاهكردن به تعمق نشست. براي ياریرساندن به خويش در اين ممارست عقلی، ما ابزاري به نام نقشه در اختيار داريم كه امكان مطالعۀ بيرون و داخل بنا و نيزكل و جزء آن را فراهم ميآورد. مقطعي كه ساختار بنا را نشان میدهد، میتواند به گونهای انتزاعي، تصويري تركيبي از ساختمان ارائه بدهد كه هرگز عكسها نمیتوانند، از عهدۀ ترسيم چنين تصويري برآيند.
تغييراتي كه ساختمان بهخود ديده مشكلي ثانوي بهوجود ميآورد. در بسياري از موارد، امروزه آنچه را كه آرشيتكتها تمنای آن را ميكردند ديگر نميبينيم: پروژههای ساختماني اغلب قبل از پايانكارها رها يا اصلاح ميشوند، برخي قسمتهای بنا شده تخريب ميشوند و چيزهاي ديگري هم بعداً به بنا اضافه ميشودكه همه و همه از ويژگيهاي متفاوتي برخوردار است. بيشک مرور زمان باعث تخريب كليۀ آثار هنري میشود، ولي در مورد معماری اين پديده بيشتر مشهود و محسوس است. زيرا ساخت يك بناي بزرگ مدتها طول ميكشد و ساختمانهایی كه همواره براي يك مصرف خاص بنا میشوند بايد متناسب با نيازهاي متغير انسانها قابليت تغيير و تطبيق داشته باشند. از اينرو است كه ما نبايد به همۀ بناها به يك چشم نگاه كنيم. مثلاً بنايي چون ساختمان انوليد [پاريس] كه يکباره بنا شده و تقريباً دستنخورده باقيمانده را نبايد با قلعۀ ناتمامي چون برساك (Brissac ) يا ساختمان دائماً در حال تغييري چون كاخ ورساي مقايسه كرد.
در مورد اول (ساختمان انوليد) كه از نوادر است فوراً ميتوانيم كار آرشيتكهاي آن را محك بزنيم در صورتي كه در مورد دوم (قلعۀ برساك) بايد آنچه را كه قرار بود انجام شود در ذهن خود ترسيم كنيم، اما در مورد سوم (كاخ ورساي)، به منظور تفسير صحيح آنچه كه ميبينيم و احتراز از بررسي تنها يك معمار آن بايد با مراحل پيدرپي ساختمان آشنا شويم.
بنابراين همۀ اين ملاحظات به اين نتيجه ختم ميگردد: اثر معماری بسيار پيچيدهتر از آن است كه بتوان در نظر اول آن را درك كرد، همزمان بايد همۀ جوانب و قسمتهاي آن را ديد، وضعيتهاي پيدرپي آن را در ذهن ترسيم كرد (از جمله حالاتي كه هرگز جنبۀ عملي به خود نگرفتند!)، و در نهايت پي برد كه اين اثر معماری براي كساني كه آن را خلق كردهاند چه معنا و مفهومي داشته است. اين نگرش اوليه الزاماً ادراک زيباشناختي را از پيش مطرح میسازد: اين نگرش اين امكان را فراهم میسازد كه به وضوح بنا را مجسم كرده و آنچه را كه جزو تنگناها بهحساب آمده (ضرورتهای ساختاري، سازندههای موجود از قبل، گونههای اجباری، مقتضيات سهامگذارها …) و آنچه را كه از خلق كاملاً هنري بر ميخيزد را از بازی بر روی اشكال تميز دهد.
ادراک محسوس: مطالعۀ شكلها
همين كه «مؤلفههای»حجم، فضا، هماهنگي و رنگ دلخواهمان را در ساختمانی بيابيم، بلافاصله به آن علاقهمند ميشويم. در برخي موارد – بهطور مثال عمارت شهرداري يا معماری روستائي- اين «مؤلفهها» بسيار ساده هستند و قبل از هر چيز تابع هماهنگي بين خود بنا (ساختمان) و محيط اطراف آن است.
در ساير موارد، كه جالبترين موارد به شمار میروند، اين «عوامل» بينهايت پيچيده شده و ميتوانند به يك يا چندين آرشتيكت كه بهشكلي نظاممند آنها (عاملها) را مورد تحقيق و بررسي قرار دادهاند نسبت داده شوند. ميان اين دو نهايت – معماری بدون معمار و معماری استادان برجسته – درجات زيادي وجود دارد كه تميزدادن آنها بيهوده مينمايد. بهتر است راههاي درخور هنر معماری را مشخص سازيم: همين كه درک و فهم معماری ما غنيتر شود، بیش از پیش بر شمار ساختمانهایی كه به نظرمان جالب خواهند آمد، افزوده خواهد شد.
حجم بنا
با نظر به نماي بيروني، بنا در نگاه اول مانند تودۀ حجمي به نظر ميرسد كه مركب حجمهاي گوناگون است: حجمهاي افقي يا عمودي، تو پر يا باريك و بلند. از اين نظر معبد يونان يا كليساي عهد گوتيک دو برداشت كاملاً متضاد از حجم را ارائه ميدهند. معالوصف ترجيح ميدهيم توجهمان را معطوف تباينهايي سازيم كه كمتر در تضاد هستند و امكانات كار معماری بهتري را نمايان میسازند.
مثلاً قلعۀ سن لوسورتوه (Saint Loup Sur Tour) كاملاً ذائقه و ميل فرانسوي را نسبت به احجام متناوباً برافراشته و ممتد كه از نشانه هاي بارز آن پوشش بلند سقف است نشان مي دهد. در معماری فرانسوي متاثر از سبك ايتاليائي، كه ميل به حجمهاي ساده و متوازي السطوح دارد، رفته رفته فضاي مخروطي مركزي [در فارسي معروف به كلاه فرنگي عمارت] و فضاي مخروطي كناري بي آنكه كاملاً از بين بروند، استقلال خود را از دست دادند. تحول معماری در اين بنا كه آنرا به خانه هايي مستقل از هم تقسيم نمود، در قرن هجدهم رخ داد. يعني وقتي كه ديگرساختمان چيزي جز برجستگيهاي كوچكي در زير يك پوشش سقفي واحد و تا حدودي كوتاه دارا نبود : تباين و تضادهاي شديد و نيز هم خوانيهاي بهم فشرده جاي خود را به مجموعة يكنواختي از قسمتهاي مختلف داد.
شكل خاص هر حجم نقش مهمي را نيز ايفاً مي كند : احجام متوازي السطوح و استوانه اي گنبد ساختمان انوليد پاريس يا گنبد تاج محل هند كاملاً استوار و آرام به نظر مي آيند به نحوي كه تاثير جاودانگي را مي آفرينند. در حاليكه حجمهاي مقعر و چند تكه اي ساختمان سنت ايودولاساپيانس (Saint Yves de La Sapience) طوري است كه انگار عده اي از اين حجم ها، حجمهاي ديگر را تكان مي دهد بي آنكه بتوانند از جاي خود حركت كنند. از اين نقطه نظر، موادي كه امروزه معماری [در ساخت بنا] بكارمي برد امكانات جديدي را پيش روي اين هنرمي گشايد : ورودي در نما، ديوارهاي كج و منحني، حجمهاي به اصطلاح “آزاد ” كه بعنوان كنده كاري قلمداد مي شوند.
هيچ حجم معماری – به استثناي اهرام [مصر] داراي سطوح صاف وكور نيست. نماي ساختمانها همواره با دريچه ها، نقوش برجسته يا گود، يا تركيبي از رنگها جان مي گيرد. عواملي كه در تركيب نما دخيل هستند بينهايت متعدد هستند ولي با اين همه بنظر مي رسد كه اين عوامل را مي توان بر حسب اينكه با ديوار،”اعضاي” نما يا تزيينات مرتبط هستند به سه دسته طبقه بندي كرد.